غزل دوایی نیست – معین تبریزی

هرچـه می گردیـم ، دردا آشنـایی نیست نیست

دردمــان بسیــار هست امــا دوایی نیست نیست

از سکوت خــانــه ، بــا دیوارهــا هـم صحبتیم

شهـر را بسیــار گشتیـم و صـدایی نیست نیست

جامه ای از برف بـر تـن کرده امشب کوچه ها

خـانه را گـم کـردم امــا ردپـایـی نیست نیست

چشم بـر در دوختیـم عمریّ و کس بـر آن نزد

عاشقــان اهــل مـاتـم را صبــایـی نیست نیست

بـی وفــا بود آنکه می پنداشتیم اهــل وفــاست

در وفـــاداران عــالم هم وفــایــی نیست نیست

نازنینــا بی تــو شور شعـر گفتـن گم شده است

بی تو در شعر معین ، دیگر صفایی نیست نیست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.